مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات مهدیار کوچولو

ماشين آبي

بالاخره بابايي دلش نيومد و با وجود مخالفتهاي من واست ماشن خريد........ دوستش داري ولي نه خيلي همون طوريكه انتظار ميرفت ولي خوب انگار يه كاري بود كه بايد واست انجام ميداديم اميدوارم بعدا بيشتر دوستش داشته باشي بهت ميگم مهديار ماشينت چه رنگيه ميگي آبييييي........       ...
17 مرداد 1392

روزهاي شيرين

سلام ما بازم اومديم با يه وقفه طولاني تو اين مدت آقا مهديار خيلي عوض شده واسه خودش مردي شده ديگه كمتر مامانشو اذيت ميكنه....خيلي خوبه كه داري بزرگ ميشي عزيزكم خيلي كارهاي جديد و تازه ياد گرفتي عاشق شعر و موسيقي و آواز خوندني همه شعرهايي كه واست ميخونم جديدا آخرش رو همراه من تكرار ميكني منم دلم ميخواد از ته دل بخندم ولي دلم نمياد حست رو بهم بريزم آخه موقع خوندن خيلي تو حس ميري ........خيلي دوستت دارم جيگرم تازگيها ميگم ماماني رو محكم بغل كن دوتا دستات رو محكم دور گردنم حلقه ميكني صورتت رو ميچسبوني به صورتم ميگم دوستت دارم تو هم تكرارميكني آخ كه چقدر كيف ميده اون لحظه..... خيلي شيطون شدي زود با همه انس ميگيري اسم همه رو صدا مي...
17 مرداد 1392

غذا خوردن

ماماني باهات چيكار كنه كه انقدر بد غذا هستي آخه به كي رفتي مامانم يه بار اشتباه كردم بهت سوسيس دادم الان هر وقت ميبيني ميخواي نميدونم كار درستي ميكنم بهت ميدم يا نه از ماكاروني خوشت مياد مرغ آب پز هم ميخوري
12 مرداد 1392
1